خدا هم که باشی پير ميشوی
آنگاه که مردت را
نشانه کنند
حک شده
بر روی يک فلز
آويخته به گردنت؛
و تو سالها انديشه ات
بوی جنگ بگيرد؛
مرگ
تعفن
ترکش، ـ که پاهای دخترکت را به غنيمت برد ـ
.خدا هم که باشی ميشکنی
مثل خانه ات
زير بار هزار قرض؛
.و دستانی که خانه را قسمت ميکنند
ميان هياهوی سکوت جستجو ميکنی خود را؛
ميان خانه و ترکش
.کنار مردت
.خدا هم که باشی تمام ميکنی
No comments:
Post a Comment